می توانستیم هم پرواز هم باشیم
می توانستیم هم پا و هم آواز سکوت و خستگی های غرور یکدگر باشیم
می توانستیم همچون کوه
سرسخت و دلیر و مستبد بر جا بمانیم و
نترسیم از غروب ماه
نترسیم از هجوم خشم وبیداد دروغ و نفرت و اندوه
نترسیم از صدای باد
نترسیم از شکست خنده ی پر مهر تقدیر و شکست خواب
می توانستیم . . .آه
می توانستیم هر چیزی که می خواهیم
یا هر چه نمی خواهیم
می توانستیم پل های خراب پشت سر را
برکنیم و باز از اول کنیم آغاز
می توانستیم آبهای رفته را سدی زنیم و باز گردانیم
می توانستیم بغض سینه را باهر چه غیر از اشک
بترکانیم و هیچ اندوه دیگر را نگنجانیم
بخندیم از غروب اشک واز اول کنیم آغاز
می توانستیم غرق خنده ها گردیم و
چون باران برقصیم وبیاویزیم
چون دریا خروشیم و قوی باشیم
بمانیم و بگوییم آفتاب
بر ما بتاب و هیچمان گردان اگر دستت توانا بود
بدان ما قطره های پاک بارانیم و از هیچش نمی ترسیم
ما لبخند گلها را
صدای جویباران را
و هر شادی دنیا را به غمها میدهیم اما
نمی ترسیم
می مانیم
برای لحظه هامان شعر می خوانیم
می توانستیم اما . . .آه.